جان دلم که شما باشید ، درست همان روزی که بار عام عالی قاپو بود ؛ اول آفتاب ، میرزا بنویس های ما بی خبر از همه جا ، سوار بر دو تاخبر بندری که از میدان مال بندها برای یک هفته کرایه کرده بودند از دروازه ی شهر رفتند بیرون . خود کلانتر محل نتوانسته بود همراه شان بیاید ، اما پیشکارش را با هفت نفر قراول همراه شان کرده بود که چهارتاشان نیزه و کمان داشتند و سه تاشان تفنگ . و همه شان سوار بر اسب و قاطر ، دنبال میرزا بنویس ها ، و با عزت واحترام تمام . آن روز تا غروب هیچ جا لنگ نکردند . ظهر کنار نهر آبی هر کدام یک لقمه نان از توی خورجین هاشان درآوردند وخوردند و بازراه افتادند تا یک روزه دو منزل رفته باشند . غروب آفتاب رسیدند به کاروان سرایی که هم ساخلوی حکومتی بود و هم چاپارخانه . و برای خوابیدن همان جا اطراق کردند . کاروان سرا آن قدر شلوغ بود تا صبح آن قدر رفت و آمد داشت که خواب به چشم میرزابنویس های ما نیامد . این چاپار راه نیفتاده پاچاربعدی می رسید ؛ عجله کنان و هن هن کنان ، یا به طرف شهر یا به سمت ولایات . معلوم بود که یک خبر غیر عادی هست . تا صبح اسب ها شیهه کشیدند و قاطر ها سم به زمین کوبیدند و چاپارها به ماموران چاپارخانه فحش دادند و میرزااسدالله فکر و خیال بافت و هرچه ساس و کک در تمام آن کاروان سرا بود از پاچه ی شلوار و حلقه ی آستین او رفتند تو و جا خوش کردند و تا صبح درنیامدند . میرزاعبدالزکی هم حالی بهتر از او نداشت . تا عاقبت ، اول خروس خوان از جا بلند شدند وبه ضرب من بمیرم تو بمیری ، پیشکار کلانتر را از خواب بیدار کردند . بعد هم قراول ها را راه انداختند که رفتند از چا ه آب کشیدند و اسب و الاغ ها را تیمار کردند و بعد سرپا که رفتند از چاه آب کشیدند و اسب و الاغ ها را تیمار کردند و بعد سرپا لقمه نانی خوردند و راه افتادند . .خدا عالم است که در اثر بی خوابی شب پیش بود یا علت دیگری داشت که سرراه از هر دهی می گذشتند ، میرزااسدالله به نظرش می آمد که مردم از قحطی درآمده اند یا اصلا از ترس وبا گریخته اند . همه جا خلوت و مردم همه لاغر و مردنی . فصل خرمن مدتی بود گذشته بود ، اما گاه گداری که از کنار آبادی مفصلی رد می شدند کوپاهای کاه باقی مانده ی خرمن ها که جمع نکرده مانده بود به نظر میرزااسدالله آن قدر کوچک و بدرنگ می آمد که انگار بچه ها خاک بازی می کرده اند و این تل ها باقی مانده ی خاک بازی آن ها است . همین جور از کنار دهات مخروبه و چاه قنات های فروریخته گذشتند و گذشتند و گذشتند تا عاقبت نزدیکی های ظهر رسیدند . اول قلعه خرابه ای از دور نمایان شد . بعد چتر یک دسته درخت تبریزی که به یک گوشه از قلعه سایه انداخته بود ، پیدا شد و بعد یک نارون بزرگ که جلوی دروازه ی ده مثل گلوله ی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود . نه کسی به پیشبازشان آمد ونه گاو و گوسفندی جلوی پاشان سربریدند . میرزابنویس های ما چنین انتظاری هم نداشتند . اما پیشکار کلانتر که از یک فرسخی ده جلو افتاده بود و نفر اول می رفت ، حسابی بهش برخورده بود و بلند بلند به هرچه دهاتی زبان نفهم است ، فحش می داد و خودش را لعن می کرد که چرا به چنین ماموریتی آمده .حتی تک و توک دهاتی ها که در مزارع شخم می زدند یا به ده برمی گشتند ، به محض اطن که دار و دسته ی آن ها را می دیدند درمی رفتند یا خودشان را پس و پناهی قایم می کردند . خوبیش این بود که یکی از قراول ها هفته ی پیش ، چپری به همین ده آمده و راه و چاه را می شناخت و گرنه حتی معلوم نبود درست آمده باشند . از دروازه ی دهکده که وارد شدند تا وسط میدانگاهی ده برسند ، هیچ کس را ندیدند ، انگار نه انگار که کسی در آن جا ساکن است . اما از تا پاله های تازه ای که به دیوار و گرد و خاکی که در هوا معلق بود ، معلوم بود که در هر خانه ای هم الان بسته شده و پشت هر دری آدم ها ایستاده اند و از لای درزی یا شکافی دارند تماشا می کنند . این را حتی پیشکار کلانتر هم فهمید . چرا که یک مرتبه از جا دررفت و به صدای بلند فریاد کشید :
- گوساله های احمق ! می ترسید بخوریم تان ؟ پدرسوخته های بد دهاتی !
و میرزا اسدالله که پشت سر الاغ می راند ، از پس همان دری که فحش خورده بود ، شنید که یکی آهسته اما خیلی خشن گفت :
- ده میرغضب ها...
و قراولی که پشت سر میرزااسدالله می آمد مثل اینکه همین را شنید؛ که سر اسبش را کج کرد و با چکمه اش محکم یک لگد به همان در زد .و چنان زد که بند دل میرزااسدالله پاره شد . اصلا میرزا از وقتی پاتوی ده گذاشته بود ، دلش شروع کرده بود به شورزدن. و نمی دانست چرا هرلحظه منتظر اتفاق تازه ای بود . تا به میدانگاهی ده برسند ، اتفاق دیگری نیفتاد . پیرمرد ریش سفیدی که لابد کدخدای ده بود با دو تا از پسرهای حاجی ممرضای مرحوم وسط میدانگاهی ، زیر تک درخت توت خاک گرفته ای ایستاده بودند و دهاتی ها هرچند نفری گوشه ای از میدان کز کرده بودند . سوار ها به محض اینکه پیاده شدند میرزا اسدالله حرکتی کرد به طرف پسر بزرگ حاجی ، که در جوانی هم مکتبی بودند و خواست سلام کرده باشد ؛ اما آن هردوتا سرهاشان را پایین انداختند و به او محل نگذاشتند . پیشکار کلانتر از اسب که پیاده شد ، به جای سلام بچه های حاجی ، رو به کدخدا داد زد :
- لابد کاه و جو هم تو این خراب شده گیرنمی آید .هان؟
که پسربزرگ حاجی دوید جلو ؛ نیمچه تعظیمی کرد و گفت :
- اختیار دارید قربان ! منزل خودتان است .
و چند نفر از دهاتی هارا صدا کرد که هرکدام از یک گوشه میدان دویدند جلو و افسار اسب والاغ ها را گرفتند و بردند و همه ی جماعت به دنبال پیشکار کلانتر وارد خانه ی اربابی شدند که تر و تمیزتر بود و آب و جارو شده بود و تاپاله به دیوارهاش نچسبیده بود و باغچه ی کوچکی و حوضک آبی داشت . تا اتاق دم در را برای قراول ها خالی کنند و دیگران بروند توی پنجدری ، میرزااسدالله به هوای سر و رو صفا دادن رفت لب حوض ، تا شاید بتواند دو کلمه ای با هم مکتبی قدیمش بگوید ؛ و داشت یواش یواش آب به سر و صورتش می زد که یکی از دهاتی ها به عنوان آب ریختن روی دستش آمد جلو و تکه کاغذی گذاشت توی جیب قبای میرزا . میرزا دستش را که خشک کرد از همان دهاتی سراغ گوشه ی خلوت خانه را گرفت و تا یارو بدود و آفتابه را آب کند ، او خودش را به آن جا رسانید و کاغذ را درآورده و خط هم مکتبی قدیم خودش را شناخت که نوشته بود :«تکلیف همکارت معلوم است ، اما تو دیگر چرا ؟» عرق سردی بر پیشانی میرزا نشست و نفس بلندی کشید و همان طور سرپا قلم دانش را از زیر پرشالش بیرون آورد ، و پشت همان تکه کاغذ نوشت :«به روح پدرت من اصلا نمی دانم کجا به کجاست . دارم دیوانه می شوم . یک جوری خودت را به من برسان . » و تا یارو با آفتابه برسد ، میرزااسدالله تکه کاغذ را به دستش داد و قلم دانش را بست و زد پرشالش و برگشت پیش دیگران . بعد هم ناهار آوردند و همه ساکت و آرام غذا خوردند و سفره که برچیده شد ، میرزا اسدالله خستگی راه و بی خوابی شب پیش را بهانه کرد و به این عذر که در خواب خروپف می کند ، رفت توی زاویه ای که پهلوی پنجدری بود دراز کشید ، به هوای این که شاید یکی از پسرهای حاجی به سراغش بیاید . همین طور هم شد . یعنی یک ساعتی که گذشت ، در اتاق آهسته باز شد و پسر بزرگ حاجی آمد تو . و بی مقدمه با لحنی سرزنش آمیز ، اما خیلی آهسته گفت :
- خوشم باشد میرزا . چشم ماروشن . حالا دیگر کارت به این جا کشیده که شده ای آتش بیار معرکه ی دیگران ؟ خودت را هم به نفهمی می زنی ؟ پس چه شد آن حرف وسخن ها؟ و آن دست و دل پاکی ها ؟ و آن همه درس و مکتب و اصول و فروع ؟
میرزا به همان آهستگی گفت :
- من این گوشه کنایه ها را نمی فهمم حسن آقا ...و بعد سیر تا پیاز آن چه را که میان او و میرزاعبدالزکی گذشته بود برای حسن آقا تعریف کرد ، و آن چه را دم در خانه ی پدری آن ها دیده بود با آنچه از مشهدی رمضان علاف شنیده بود ، و مشورتی که با خان دایی کرده بود ، همه را گفت و عاقبت افزود :
- ...و حالا هم این جا نان و نم ک تو را می خورم ، هنوز نمی دانستم دنیا دست کیست و من چه باید بکنم . شاید باور نکنی ، اما به این مسافرت هم بیشتر از این جهت رضایت دادم که توی شهر ، بوی شلوغی می آمد . بعد هم به خود گفتم می روی می بینی اگر واقعا سر ارث و میراث دعوا دارند ، خودت کدخدامنشی کارشان را اصلاح می کنی و نمی گذاری میزان الشریعه آدمی از آب و گل آلود میان برارد ها ماهی بگیرد .
حسن آقا به شنیدن این حرف ها راحت تر نشست و گفت :
- عجب روزگاری شده ! آدم به چشم و گوش خودش هم نمی تواند اعتماد کند .
میرزا اسدالله گفت :
- می خواهی بکن ، می خواهی نکن .من هیچ وقت دست به کاری نزده ام که لازم باشد توجیهش کنم . هرکاری خودش باید موجه خودش باشد . حالا بگو ببینم چه طور شد که کار به این جاها ختم شد ؟
حسن آقا گفت :
- چه می دانیم . لابد تا این جایش را می دانی که بابامان را چیز خور کردند . بعد هم ختم که برچیده شد هرسه تایی مان را بردند داروغگی . من و دوتا داداش ها م را . و یک کاغذ بلند بالا گذاشتند جلوی مان که رضایت بدهید وامضا کنید یا توی حبس بپوسید . برادر کوچیکه را هم - اصغر را می گویم - کردند توی هلفدونی ، مثلا به عنوان گروگان . و من و برادرم را هفته پیش با دوتا مامورفرستادند که بیاییم سراملاک و به انتظار نماینده ی قانون و شرع ، یعنی شماها ، باشیم که وقتی آمدید کار را تمام کنیم و برگردیم تا برادرمان را آزاد کنند . توباید از این قضایا خبردارباشی میرزا . آخر چه طور می شود آدم ندانسته بلند شود راه بیفتد ...
- پس قضیه ی اختلاف و مصالحه چه بود ؟
حسن آقا گفت :
- اختلاف کدام است ؟ مصالحه کدام است ؟ این ها را این پدرسوخته ی گردن کلفت ، میزان الشریعه از خودش درآورده . گذاشته اند پس گردن مان که یک سوم املاک وقف ، متولیش هم میزان الشریعه ؛ از چهار دانگ باقی ، دودانگش مال خواجه نورالدین وزیر ، یک دانگ مال شخص کلانتر ، یک دانگ آخری هم مال سر کار و همکارتان . و همه ملک تازه چه قدر است ؟ چهارپارچه آبادی با هفت رشته قنات . کور و کچل های من و برادرها هم بروند گدایی . حالا فهمیدی ؟ اختلاف سر این لحاف بی صاحب است ؛ نه میان ما برادرها .
میرزا اسدالله سرش را زیرانداخت و گفت :
- مرا بگو که گول این سید جد کمرزده را خوردم . خوبیش این است که میزان الشریعه نمی داند دست من هم در این کار هست . من اصلا برای همان حرف و سخن کهنه ای که باهاش داشتم ، گفتم این روزها شهر نباشم بهتر است . می دانستم که اگر بمانم یک کاری دستم می دهد . اگر بداند باز من تو این جور کارها دخالت کرده ام . این دفعه دیگر از شهر بیرونم می کند .
حسن آقا گفت :
- ای بابا ، تو هم عجب ساده ای ! از بس دم در آن مسجد نشسته ای و هی آمد و رفت این مردکه ی گردن کلفت را دیده ای ، خیال کرده ای همه ی کارهای دنیا به میزان الشریعه ختم می شود . و بعد هم میزان الشریعه خودش خواسته که تو را در این کار شرکت بدهد . چون می دانسته که به امضای این همکار سرکار ، آب سبیل هم به آدم نمی دهند . خامت کرده اند میرزا . مرا بگو که خیال می کردم چشمت را با مال دنیا بسته اند . حالا واقعا راست می گویی ؟
میرزا که بدجوری بغض گلویش را گرفته بود ، گفت :
- چه بگویم حسن آقا...؟ بهتر است تو حرفی بزنی . بگو ببینم چرا آن مرحوم را چیز خور کردند ؟ آخر که این کار را کرد ؟
حسن آقا گفت :
- عاقبت ، خیر خواهیش باعث مرگش شد . هفته ای یک روز ناهار نمی آمد خانه و همان در حجره کباب بازار می خورد . میگفت حالا که لاشه ی قصاب ها را من می دهم ، باید ببینم این کبابی ها چه به خورد مردم می دهند . بیا ! عاقبت دید که چه زهر ماری به خورد مردم می دهند . هر روز پنج شنبه عادتش این بود . ناهارش را که می خورد در حجره را ازتو می بست و پادوش را می فرستاد ناهار و دراز می کشید .عصر همان روز من وقتی رفتم درحجره ، دیدم پادوش پشت در نشسته و در از تو هنوز بسته است . دلم هری ریخت تو. عاقبت در را شکستیم و دیدیم سیاه شده . مثل قیر ؛ و لب ها قاچ خورده ...لابد خان داییت باقیش را برات تعریف کرد . پیدا بود که چیزی توی کبابش ریخته اند .
میرزا پرسید :
- آخر که ؟ که همچه کاری کرده بود ؟
حسن آقا گفت :
- معلوم است . کبابی قسم می خورد که از مایه ی کباب آن روز صد و چند تا مشتری را راه انداخته . نشانی یکی یکی شان را هم به اسم و رسم داد . دست برقضا سرایدار تیمچه هم ، همان روز ناهار کباب خورده بود ؛ کبابش را هم همین پادوی بابام برایش از در دکان آورده بود . اما زهر را فقط تو کباب بابام کرده بودند . آن های دیگر هیچ کدام طوری شان نشده بود .
میرزا باز پرسید :
- آخر بابا فهمید آن که این کار را کرده که بوده ؟ و چه نفعی برایش داشته ؟ همین ول کردید ، رفت ؟
حسن آقا از سر بی حوصلگی گفت:
-ای بابا تو چه ساده ای ! از همان اول معلوم بود . همان روز توی مجلس ختم ، سرایدار آمد پهلوی من نشست و گفت که وقتی پادوی بابام از در دکان کبابی برگشت ، اول سینی کباب مرا گذاشت دم در حجره ام و من مشغول خوردن شده بودم که دیدم سینی کباب باباتان را هم گذاشت روی پیشخوان حجره اش و رفت از آب انبار تیمچه برایش آب خنک بیاورد ؛ که یکی از این قلندرها منقل اسفند به دست ، رسید جلوی بساط حجره ی حاجی و دولا شد روی پیشخوان و بساط را دود داد و حاجی هم از حجره درآمد نیازی بهش داد و یارو رفت . بعد هم پسره ی پادو از آب انبار برگشت و کاسه ی آب را گذاشت پهلوی سینی کباب و رفت پی کارش .
میرزا گفت :
- خوب پیداست که کار ،کار همان قلندره بوده . هیچ کاریش نکردید؟
حسن آقا گفت :
- چه کارش می توانستیم بکنیم ؟ همه شان شبیه هم اند . هرکدام یک قبضه ریش اند و یک پیراهن دراز سفید . یخه ی کدام شان را بگیرم ؟ مگر اصلا فرصت تحقیق بود ؟ ختم برچیده نشده ، این اوضاع پیش آمد که می بینی . و تازه من قسم می خورم که یارو حتما قلندر نبوده . وقتی اموالش را این جوری دارند سگ خور می کنند که جرات می کند بگوید ، کار ، کار قلندرها بوده ؟ تو مگر خودت نمی گویی باید دید نفع کشتن حاجی به که می رسیده ؟ بفرمایید ! به کلانتر می رسیده و به میزان الشریعه و به خواجه نورالدین . دیگر قلندرها این وسط چه کاره اند ؟ قلندرها اگر نفعی داشتند در حیات بابام بود ،که آن قدر کمک شان می کرد . به نظر ما کار ، کار حکومت است . کسی را به لباس مبدل فرستاده اند تا حاجی را چیز خور کند . تازه حاجی ما تنها نبوده . شش تای دیگر از سرشناس های شهر درست در همان روزها مرده اند . یکی توی حمام سکته کرده ؛ آن یکی اصلا سر به نیست شده و همین جور ... و ما می دانیم که آن شش تای دیگر هم درست وضع حاجی ما را داشته اند . یعنی همه شان آدم هایی بوده اند سرشناس ، که دست شان به دهن شان می رسیده و بعد هم سر سپرده ی «شخص واحد» بوده اند .
میرزااسدالله پرسید :
-شخص واحد که باشد ؟
حسن آقا آهسته تر از معمول گفت :
- تراب کوی حق ، حضرت ترکش دوز .
میرزا گفت :
-آهاه ! رییس قلندرها را می گویی . پس درست است که حکومت برای قلندرها خواب های بد دیده ؟ خوب حالا تکلیف من چیست ؟ چه باید بکنم ؟
حسن آقا گفت :
- من چه می دانم میرزا . هرکسی یک تکلیفی دارد . تو آدمی هستی عاقل و بالغ . سواد و تجربه ات هم خیلی بیش از آن هااست که آدمی مثل من بتواند برایت تکلیف مشخص کند . تکلیف من و برادرهایم این است که شده به قیمت از دست دادن تمام این املاک ، جان مان را حفظ کنیم .
میرزا اسدالله پرید وسط حرف حسن آقا و گفت :
- این که نشد . آن وقت از کجا زندگی می کنید ؟ تو که می دانی دفاع از مال و جان در حکم جهاد است .
حسن آقا گفت :
- نه میرزا . آن وقت ها گذشت که می گفتند اگر کسی به خاطر مالش کشته بشود ، شهید است . این اعتقاد را آدم های نوکیسه از خودشان در آورده اند . مال دنیا آن قدرها ارزش ندارد که خون آدم پایش بریزد . این روزها کسی شهید است که به خاطر ایمانش شهید بشود و به خاطر ایمانش مالش را فدا کند . پدرم آن کار را کرد و ما این کار را می کنیم . غم برو بچه های مان را نداریم . چون همه شان را سرشکن کرده ایم توی قوم و خویش ها . بعد هم تنها نیستیم . تراب کوی حق را داریم . با همه ی اهل حق .
میرزا اسدالله مدتی به او نگاه کرد ، بعد پرسید :
- آخر این پدر مرحوم شما چه هیزم تری به میزان الشریعه فروخته بود؟
حسن آقا گفت :
- ای بابا ، تو کجای کاری ؟ سرهمین قضیه ی اهل حق باهاش بگومگو پیدا کرده بود دیگر . اصلا بابام آخر عمری رعایت ظاهر را هم نمی کرد . به جای این که مثل دیگران سال به سال برود و یک چیزی از اموالش را با یک ملا ، دست گردان کند و صدای این میزان الشریعه را بخواباند ؛ خودم بودم که در حضور یکی شان درآمد ، گفت :«آدم تا خودش را شناخت ، خدا شد . چرا که خدایی به خود آیی است . » سر همین حرف قرار بود حتی تکفیرش هم بکنند . آن وقت دیگر کار بدتر می شد . می دانی که تکیه ی دباغ خانه را هم فقط برای کمک به اهل حق راه انداخته بود . خدابیامرز سرش را در راه ایمانش داد . درست است که از ما چنان رشادت ها نمی آید ؛ اما برای رسیدن به حق ، به عدد خلایق مردم ، راه هست . بعد چند دقیقه ای سکوت کردند که در آن میرزا اسدالله پابه پا شد ، بعد گفت :
- خوب حسن آقا ! تکلیف من روشن شد . من به این راه و رسم تازه ی شما اعتقادی ندارم . اما با همان راه و رسم های قدیمی می دانم تکلیفم چیست . برای ایمان داشتم ، حتما لازم نیست آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد . ایمان هرچه کهنه تر بهتر . به هرصورت من صاحب اختیار خط و امضای خودم که هستم . میرزا عبدالزکی را اگر توانستم راضی می کنم ، اگر هم راضی نشد که بدا به حال خودش .
حسن آقا گفت :
- برایت گفتم که چون پای زور در کار است ، ما همه مان از این مال چشم پوشیده ایم . تو را هم همین پای زور به این جا فرستاده ؛ مواظب باش برای خودت دردسر نتراشی . خبر داریم که حکومت برای اهل این طریقه خیال های بد دارد . زن و بچه های تو که گناهی نکرده اند ....
میرزااسدالله حرف دوست زمان کودکیش را برید و گفت :
- حسن آقای عزیز ! زن و بچه های آدم نمی توانند عذر همه ی گناه های آدم باشند . اگر پای درد دل میرغضب ها هم بنشینی از این مقوله آن قدر دلت را می سوزانند که خیال می کنی به خاطر زن و بچه شان با میرغضبی حج اکبر می کنند ، یا جهاد ، ، که بچه هام گرسنگی سرشان نمی شود که خدا خودش می داند توی دل من چه خبرهااست . و از این بهانه ها ...غافل از این که اگر از راه میرغضبی بچه هایت را نان بدهی ، دیگر تعجبی ندارد اگر هرکدام شان یک قاتل خونی بار بیایند . چون با هر لقمه نانی یک جرعه از خون مردم را سرکشیده اند . و ریختن خون مردم را لازمه ی زندگی می دانند . لقمه ی حرام که قدما می گفتند ، یعنی همین . برای دو تا الف بچه ی ما خدا بزرگ است . فعلا هم پاشو برو بگذار کمی بخوابم .
اما بعد از رفتن حسن آقا ، میرزا اسدالله اصلا نتوانست بخوابد . همان طور که دراز کشیده بود . هی به خودش پیچید و هی فکر کرد . تا دیگران از خواب بیدار شدند ؛ و دهاتی های خدمتکار عصرانه آوردند ؛ در مجمعه های بزرگ ، با نان لواش تازه و پنیر و گردو ، و بعد همگی سواره بیرون رفتند تا هم هوایی بخورند و هم سری به املاک حاجی مرحوم بزنند .
خستگی چهارپاها در رفته بود و سرحال بودند و آفتاب عصر می چسبید و تفنگ دارها خودشان را آماده می کردند تا شکاری بزنند . از آبادی که دور شدند ، میرزااسدالله خودش را به همکارش رساند و سعی کرد تا از دیگران عقب بمانند و بعد این طور شروع کرد :
- ای والله اولاد پیغمبر ! فکر نمی کردم دست همکارت راتوی همچه خنسی بگذاری .
میرزاعبدالزکی براق شد و تعجب کنان گفت :
- چه خنسی جانم ؟ مگر چه خبر شده ؟
میرزااسدالله گفت :
- خودت را به نفهمی نزن آقا سید ! می خواهند اموال این بیچاره ها را مصادره کنند و آن وقت تو می خواهی من پای سندش را امضا کنم ؟ بعد از یک عمر رفاقت ، حالا من بیایم بشوم زینت المجالس سند مصادره ی اموال این بندگان خدا ؟ فقط همین کارم مانده ؟
میرزا عبدالزکی با اوقات تلخی گفت :
-جانم ! تو هم که همه اش پسه ی این یک قلم امضای خودت را تو سر ما می زنی . خیال کرده ای نوبرش را آورده ای ؟ ما خواستیم خیر کرده باشیم ، گفتیم این نان از گلوی بچه های تو برود پایین . مردم برای این جور کارها سرمی شکنند جانم ! دیگر این پرت و پلاها کدام است ؟ هر روز خواب تازه می بینی ؟ اصلا با آن یک وجب میز تحریرت هوا برت داشته ؟ خیال کرده ای چه کاره ای جانم ؟ هرچه احترام ...
میرزااسدالله با عصبانیت کلامش را برید که :
- قباحت دارد سید ! من نه خودم هیچ وقت کاره ای بوده ام ، نه هیچ کدام از اجدادم هوس ضبط املاک مردم را به سرداشته اند ، تا آن جایی که من یادم است ماها پدر در پدر از راه قلم نان خورده ایم . اما هیچ وقت ، هیچ کدام مان قلم توی خون و مال مردم نزده ایم . حالا تو پسر ناخلف پیغمبر ، ما را برداشته ای آورده ای که یک امضا بدهیم و یک دانگ و اموال حاجی را صاحب بشویم ؟ آقا سید ! تو اگر مجبوری برای بستن در دهن زنت یا برای بستن پاهاش به این رذالت ها تن در بدهی ، زن و بچه ی من به نان و پنیر عادت کرده اند ...
که میرزاعبدالزکی ، دیوانه وار ، فریاد کشید :
- مگر عقلت کم شده جانم ؟
و چنان فریادی که پیشکار کلانتر و بچه های حاجی از یک میدان جلوتر برگشتند که ببینند چه خبر شده است . میرزا بنویس های ما که دیدند بدجوری شده است آرام گرفتند و مدتی ساکت الاغ راندند تا از دیگران فاصله ی بیش تر ی گرفتند و این بار میرزاعبدالزکی به حرف آمد و با صدایی لرزان گفت :
- به سر جدم قسم ، من الان این حرف ها را از دهان تو می شنوم . هرگز همچه حرف ها نبوده ، جانم . که سهم ما چه باشد و چه نباشد . یک سوم اموال وقف ، بقیه مصالحه میان بچه ها . به من و تو هم اگر دل شان خواست چیزی می دهند ، جانم . طاقشالی ، پولی یا اسب و استری . وگرنه هیچ چی . میرزا اسدالله ریشخندکنان پرسید :
- پس این معامله ی نان و آب داری که دهنت را آب انداخته ، همین بود ؟ و برای این کار اصلا چه حاجت به این همه مامور تفنگ به کول ؟ و چه حاجتی به دخالت شخص کلانتر ؟
میرزا عبدالزکی گفت : جان من ! آخر چند بار باید گفت که بچه های حاجی دعوا دارند . مگر ندیده ای ، جانم ! که به خاطر مال دنیا ، برادر چشم برادر را درمی آورد ؟ کلانتر هم برای این دخالت کرد که مال وقف ، مال مردم است . دیگر این حرف ها را از کجا درآورده ای ، جانم ؟
میرزااسدالله گفت :
- دعوا ندارد آقا سید ! بگو ببینم اگر همان متنی را جلوت بگذارند که من گفتم ، امضا می کنی یا نه ؟
همکارش پرسید :
-نمی فهمم جانم . چه متنی را ؟
میرزا اسدالله گفت :
- این که یک سوم اموال وقف ، یک سوم دیگر ، یعنی دو دانگش مال خواجه نورالدین ،و یک سوم نصفش مال کلانتر و نصفش مال ما دو نفر . این متن را امضا می کنی یا نه ؟
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.